• پنج شنبه 26 تیر 1404
  • 05:29
فوتبال، فوتسال
1404/4/25 - 23:37
79529

رقصی در باران؛ به آسمان نگاه می‌کنم!

اختصاصی طرفداری | چهار سال؟ به قول خودت که همه‌ی خاطرات و تواریخ بااهمیت زندگی را با حساب وقایع مهم فوتبالی و سینمایی و تاریخی گره می‌زدی و به یاد می‌سپردی، حالا دقیقاً به فاصله‌ی یک جام جهانی یا جام ملت‌های اروپا است که از پیش ما رفته‌ای. ...

اختصاصی طرفداری | چهار سال؟ به قول خودت که همه‌ی خاطرات و تواریخ بااهمیت زندگی را با حساب وقایع مهم فوتبالی و سینمایی و تاریخی گره می‌زدی و به یاد می‌سپردی، حالا دقیقاً به فاصله‌ی یک جام جهانی یا جام ملت‌های اروپا است که از پیش ما رفته‌ای.

طی این ایام، مبارزه‌ی فوتبالی و فیلمی نیست که با نامت در دل آغاز شود، هرگز. مطمئن باش!

به‌جای تو هم آن‌ها را می‌بلعم و چهارچشمی به نظاره می‌نشینم.

جا داره، همین الان از تو و بابا و مامان، از ارثیه‌ای که برای ما با شعر و ادبیات و تاریخ و سینما و فوتبال و موسیقی به‌جا گذاشتید، قلباً سپاس‌گزاری کنم؛ روزگار را حقیقتاً قابل‌تحمل‌تر کرده است!

یادت نره، به قولم همچنان وفادار مانده‌ام و هنوز به یادت، این گوشه‌وکنار با همه‌ی دشواری ولی با شیفتگی و علاقه می‌نویسم، ولی کتاب هنوز فقط به نیمه‌های راه رسیده است!

به گفته‌ی خودت که همیشه از قول سهراب خان سپهری می‌گفتی:

تا شقایق هست، زندگی باید کرد.

همه در تکاپو و تلاشی هستیم که نمی‌دانیم به کجا می‌انجامد. از وقت‌های اضافه و پنالتی‌ها هم گذشته، و آب از آب تکان نخورده است.

فقط این را می‌دانم: دنیای کوچک ما از حضورت محروم است؛ و این تلخی و زجر خود را دارد. مامان‌جون هنوز این اطراف است. هنوز هم با اشک‌های خود به زندگی‌اش، که به نشستن خلاصه شده، ادامه می‌دهد و همچنان در آرزوی به آغوش کشیدن توست.

تیم ما که از نوجوانی بی‌پدر بود، بدون رهبری مامان و غیبت تو، بدون کاپیتان مانده است و بقیه‌ی ما، هر یک به شیوه‌ای به تلاش و تقلای خود برای کنار آمدن با همه‌چیز ادامه می‌دهیم. هر کس ساز خودش را می‌زند و متأسفانه تیم، نظم و نظام خود را کاملاً از دست داده است.

ولی در همین بلبشو و درهم‌ریختگی و بی‌نظمی، در دنیای ما و بیرون از آن، هنوز صدای دل‌نشینت، آن کلام و جملات و حرکات دست‌ها و نگاه ویژه‌ات به سینما و فوتبال و زندگی، و قلمت که همیشه پر از احساس و شعور و شور بود، هنوز در دل ما و تعداد قلیلی زنده مانده است.

شک نداشته باش، یادت همیشه با افسوس و آهی طولانی همراه می‌شود!

حقیقتش حالا که رفتی، تو را آدمی از جنس رؤیا و قصه می‌بینیم. گویا هیچ چیز حقیقی نبود و همه‌چیز در دنیای ساخته‌شده‌ی تو زیباتر به نظر می‌رسید. از تیم‌ها و فوتبالیست‌ها مانند قهرمانان اسطوره‌ای یاد می‌کردی، و تصاویر و فیلم‌ها را با چشم یک عاشق روایت می‌کردی، و تعاریف و حکایت‌های بی‌پایان خصوصی تو بی‌رقیب بود و بی‌رقیب ماند.

دلم برای آن گپ‌های دونفره و خودمانی، و آن همه شور و شوق‌های کودکانه و بدون غش و غل، خالص و پاک و بی‌ریا لک زده است حمید جانم.

خودت نمی‌دانی، در دل شب‌های فوتبالی و در حین بازی‌های دیروقت، خاطره‌های فراموش‌نشدنی با واژه‌هایت برای خیلی‌ها ساختی و سپس با تلفن‌های سر صبح، چنان از جزئیات می‌گفتی که منِ خواب‌زده را از جا بلند می‌کرد!

برای این هم دلتنگیم.

چهار سال است ترانه‌ی صدایت در هیاهوی زندگی به گوش نمی‌رسد، اما هنوز جای خالی‌ات را، در هر بازی و با هر تپش قلب حس می‌کنیم.

برادر جان، تو بی‌آن‌که بدانی، کسی بودی که به ما آموختی فوتبال بیش از عددها و نتایج است؛ تو عاشق آن لحظات ناب بودی و بارها به ما گوشزد کردی فوتبال «هنرِ با هم بودن» است.

حمیدرضا صدر - شاهین صدر - امیرحسین صدر
برادران صدر؛ با هم بودن

و نوشته بودی:

فوتبال فقط یک بازی نیست، فوتبال بازتاب زندگی است؛ با تمام انتظارها و بیم‌ها و شادی‌های آن.

این جملات تو، هر بار که پای هر بازی می‌نشینیم، در گوش‌هایمان زنگ می‌زند.

از همان روزهای امجدیه به ما گفتی چگونه به مستطیل سبز نگاه کنیم؛ و چگونه به شیفتگان سکوها که عاشقانه نفس می‌کشند، بنگریم.

 

فوتبال فقط توپ نبود که از این‌سو به آن‌سو غلت می‌خورد یا هر از گاهی بال می‌گیرد و پرواز می‌کند. فقط شادی یا غم گل نبود. تو از روح جمعی فوتبال می‌گفتی. از جماعتی که با هم می‌خندند، با هم اشک می‌ریزند و با هم پیروزی و عمدتاً شکست را تجربه می‌کنند!… و تأکید تو روی «با هم» مانند ناقوس کلیسایی است که هنوز آن از دوردست‌ها به گوش می‌رسد!

تکرار می‌کردی؛

حضورِ آدم‌هاست که به همه‌چیز معنا می‌دهد، آن‌چه که به فوتبال جان می‌دهد، آن دل دادن و دل کندنِ جمعی است. برد و باخت‌ها پیاپی می‌آید و می‌رود، اما حسِ با هم بودن، آن بالا پریدن‌ها، و آن آه و افسوس‌های ته دل است که همیشه به‌جا می‌ماند.

تو این را زندگی کرده بودی. تو می‌دانستی فوتبال بازتاب آرزوهای سرکوب‌شده، امیدهای خفته و عشق و اشتیاق جمعی‌ست.

همیشه همه‌چیز را به شفافیت آینه به‌یاد داشتی، و از یک فیلم خوب و از یک نبرد دیدنی، تا پایان از دیالوگ‌ها و سکانس‌ها و لحظات و وقایع آن برایمان حرف زدی.

این جمله‌ات را فراموش نمی‌کنم؛

برای عاشق و شیفته همیشه چیزی هست که با آن روزگار خود را سپری کند؛ حتی وقتی‌که ابرها، آسمان زندگی‌اش را پوشانده باشند.

چهار سال از نبودنت می‌گذرد و من هنوز در کنار زمین‌ها، در سکوها و در برابر صفحه‌ی تلویزیون و در برابر پرده‌ی سینما با دلتنگی غیرقابل‌توصیفی خیره می‌شوم.

دلتنگی برای تو، دلتنگی برای آن نگاه عاشقانه و آن جملاتی که مسلسل‌وار به‌سوی روحم شلیک می‌شد؛

لحظات شکست، به اندازه‌ی لحظه‌های پیروزی مهم‌اند؛ غم و اندوه، بخشی از روایتِ جمعی ماست.

یادم می‌آید وقتی تیم محبوب تو «عقاب» منحل شد، چه حال و روزی داشتی، بعدها فهمیدیم چه عزیزی را از دست داده‌ای.

ولی در گوش ما خواندی؛

وقتی تیم محبوبت می‌بازد، همیشه امید بازگشتی هست. فوتبال همیشه راهی برای برگشت پیدا می‌کند، حتی اگر احساس کنی به ته خط رسیده‌ای.

همه‌ی آن‌چه را که گفتی و همه‌ی آن‌چه را داشتیم مو به مو به‌خاطر سپرده‌ام، در حالی‌که نمی‌دانم شب گذشته چه لقمه‌ای بر دهان گذاشته‌ام.

دیگر قصه‌گویی در اطرافم ندارم، کسی که می‌گویی الف تا ی می‌رود. با تو نیازی به توضیح و تفسیر نبود.

امروز فیلمی از تو دیدم که از پیتر آزگود و سفر چلسی به تهران در اوایل دهه‌ی پنجاه حرف می‌زدی.

خبر خوبی برایت دارم: حالا چلسی با پسر جوان لاغراندامی به نام کول پالمر، در تورنمنتی جدید که از وجود آن هم بی‌خبری، به مقام پرطمطراق قهرمانی باشگاه‌های جهان رسیده است. مسلماً حرف‌های زیادی در این رابطه برای بازگویی داشتی. به عقب می‌رفتی و از اولین جام اروپایی آن‌ها برایمان می‌گفتی که «رئال مادرید» قدرتمند را به زانو درآوردند. می‌گفتی و می‌گفتی و می‌گفتی… و ما گوش می‌سپاردیم!

 

در روزی بارانی مثل امروز، مانند خودت که هنگام تماشای جیمی استوارت در «چه زندگی شگفت‌انگیزی» در آن پل برفی که دست‌هایت را بالا می‌گرفتی و در آن مطلب معرکه‌ات درباره‌ی آن قلم زدی، دستانم را بالا می‌گیرم، به آسمان نگاه می‌کنم و می‌رقصم، می‌دانم ابرها روزی کنار خواهند رفت و تو را خواهم دید.

فریاد می‌زنم:

«من کجا باران کجا

آه این دل‌دل زدن تا منزل جانان کجا

هرچه کویت دورتر، دل‌تنگ‌تر، مشتاق‌تر

در طریق عشقبازان مشکل آسان کجا»


حمیدرضا صدر

۳۰ فروردین ۱۳۳۵ – ۲۵ تیر ۱۴۰۰

حمیدرضا صدر - امیرحسین صدر

برچسب ها

دیدگاه ها

دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط ورزشیتو در وب سایت منتشر خواهد شد
پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد
پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد

اخبار ورزشیتو
اخبار برگزیده